اجرای "بزرگراه" را میتوان یکی دیگر از قربانیان رئالیسم ناقص دانست که در آن نه میتوان اثر را با معیارها، قواعد و زیباییشناسی رئالیستی مورد ارزیابی قرار دارد و از آن لذت برد و نه با معیارهای هیچ کدام از شیوههای غیررئالیستی دیگر
اجرای "بزرگراه" را میتوان یکی دیگر از قربانیان رئالیسم ناقص دانست که در آن نه میتوان اثر را با معیارها، قواعد و زیباییشناسی رئالیستی مورد ارزیابی قرار دارد و از آن لذت برد و نه با معیارهای هیچ کدام از شیوههای غیررئالیستی دیگر
رحیم عبدالرحیمزاده
یکی از مهمترین وظایف هر کارگردان انتخاب دقیق، درست و آگاهانه سبک اجرایی است. دو معیار عمده میتواند در انتخاب سبک از سوی کارگردان دخیل باشد.
1- جهانبینی، تفکرات و هر آنچه کارگردان میخواهد و میتواند از طریق سبک بیان کند.
2- توجه به متن و فضای متن جهت انتخاب سبک
در نگره اول میتوانیم از کارگردانهای صاحب سبک سخن به میان آوریم. کسانی که پس از سالها آزمون و خطا اکنون به لحن و سبک خاص خود دست یافتهاند و این شیوه خاص را متناسب با افکار و اندیشههای خود میبینند و حتی میتوان این شیوه اجرایی بخصوص را عصاره اندیشهها و دیدگاههای این دسته از کارگردانها دانست. چنانکه کارگردانی همچون مایر هولد تنها در شیوه بیومکانیک است که توانایی ابراز خود و اندیشههایش را دارد و برشت و تئاتر اپیک دو جزء جداییناپذیر از یکدیگرند.
در چنین وضعیتی یا کارگردان بر اساس سبک مدنظرش به انتخاب متن یا متونی متناسب با این شیوه دست میزند یا با تغییر و بازخوانی خلاقانه در متن، آن را با شیوه خود هماهنگ میسازد.
در نگره دوم میتوان دو دسته کاملاً متفاوت و حتی متضاد از کارگردانها را یافت: دسته اول کارگردانهای تجربی و حتی پیشروی هستند که هر بار بر اساس متنهای مختلف دست به تجربه در سبکها و فضاهای مختلف میزنند که بارزترین نمونه چنین کارگردانهایی پیتر بروک و اجراهای متفاوتش است و دسته دوم کارگردانهایی که کاملاً مقید به فضای متن و تبعیت از دستورات آن هستند. در هر کدام از این سه شکل، کارگردان استراتژی خاصی از لحاظ انتخاب شیوه اجرایی اثرش دارد و بر اساس چهارچوبهای مشخصی دست به گزینش و انتخاب میزند.
سبک هر چند موانع و محدودیتهایی چند برای کارگردان به وجود میآورد و در بسیاری از موارد از آزادی عمل وی میکاهد اما در همان حال از یکسو امکانات مختلف و متنوعی در اختیار او مینهد و از سوی دیگر اثر را بسامان، هدفمند و روشمند میسازد. به همین دلیل سبک اجرایی را میتوان یکی از ملزومات هر اجرای تئاتری دانست.
هرچند در دوره جدید و در قرن 21 شاهد حضور سبکهای کلان و فراگیر مانند قرون 19 و 20 نیستیم و حتی میتوان گفت در این قرن مجموعهای از سبکهای فردی و شخصی به وجود آمده است اما در عین فردی بودن، سبک برای هر کدام از هنرمندان مجموعهای از قواعد، چهارچوبها و قراردادها فراهم آمده و بر اساس این قراردادهای سبکی است که نوع رابطه میان مخاطب و اثر تعیین میشود.
تئاتر ایران سالهاست که با پدیده و معضلی به نام سبکگریزی روبهروست. بدین معنی که اغلب کارگردانها تن به اصول و قواعد سبکی نمینهند که بخش عمدهای از آن به دلیل عدم شناخت سبک و امکانات و ویژگیهای آن است. در واقع آنچه که در اغلب اجراها مشاهده میشود ملغمهای ناهمگون از سبکها و شیوههایی است که هر یک دارای تعاریف و جهانبینی خاص خود هستند که گاه در تعارض با یکدیگر قرار میگیرند.
البته ما منکر وجود سبکهای التقاطی که از آمیزش چند شیوه به دست میآیند نیستیم اما این خود فرایند پیچیده و دشواری است که مستلزم شناخت دقیق این سبکها و قواعد این التقاط است.
آنچه در تئاتر ایران و از لحاظ سبک شناختی بسیار مشهود است حضور شیوهای است –اگر بتوان نام شیوه بر آن نهاد- که میتوان آن را شبه رئالیسم یا رئالیسم ناقص نامگذاری کرد. بسیاری از اجراهای موجود بر صحنه سعی در پیاده کردن رئالیسم دارند اما به شکلی ناآگاهانه آن را با عناصر غیررئالیستی و حتی ضدرئالیستی درهم میآمیزند که حاصل کار نه اثری است رئالیستی با زیباییشناسی خاص آثار رئالیستی و نه آثاری در شیوههای مألوف و شناخته شده و نه حتی شیوهای جدید با قواعد و زیباییشناسی جدید، بلکه تنها اجرایی مغلوط و آشفته است که مخاطب تئاتر را نیز در برقراری ارتباط دچار آشفتگی میسازد.
اجرای بزرگراه نیز به مانند بسیاری از اجراهای همنوع خود با وجود برخی از ظرفیتها و تواناییهایش از ناحیه همین شبهرئالیسم لطمه میبیند و به دلیل عدم شناخت از شیوه اجرایی، از برقراری ارتباطی صحیح با مخاطب درمیماند.
در این اجرا چه به لحاظ ارتباط میان متن و شیوه اجرایی و چه به لحاظ شناخت اصول و قواعد سبکی شاهد پارهای از تناقضات عمده هستیم.
کارگردان این اثر در برخورد با متن کاملاً غیررئالیستی که مجموعه عناصر آن بر پایه توهم و تخیل استوار است، سعی دارد اثری رئالیستی خلق کند؛ اما هیچ کدام از عناصر موجود در متن اجازه چنین رویکردی را به کارگردان نمیدهد. فضای اثر گورستانی متروک است و شخصیتهای عمده آن ارواح برزخی مردگان و آدمی نفرینشده است که بیش از 150 سال است که زنده مانده و نمیمیرد.
متن بیش از هر چیز بر رازآمیز بودن خود تأکید دارد و در این رازآمیز بودن تا جایی پیش میرود که به ابهام میگراید و حتی بسیاری از گرههای روایی اثر ناگشوده میماند. از جمله رابطه شخصیتهای اثر و آسیدمالک و این که چرا به او وابستهاند.
متن جهانی پیچیده و تودرتو خلق میکند که حتی خود از پس پیچیدگی آن برنمیآید و شاید نامناسبترین استراتژی برای چنین متنی انتخاب شیوه رئالیسم باشد.
البته چنانکه گفتیم کارگردان حتی در ایجاد فضای رئالیستی نیز به شکل کامل و تمام عیار عمل نمیکند. در این اجرا بازیهای کاملاً رئالیستی برای شخصیتهای غیررئالیستی در نظر گرفته میشوند و این بازیهای رئالیستی بر بستر یک طراحی صحنه کاملاً غیررئالیستی قرار میگیرند. نورپردازی غیررئالیستی اثر در تضاد با طراحی لباس واقعگرایانه آن قرار میگیرد و طراحی حرکات و خطوط از جانب کارگردان در تضاد با فضای رازآمیز و وهمآلود کل اثر قرار دارد.
این تناقضات و چندگانگیها حتی به بازی بازیگران نیز کشیده میشود و شاهد بازیهایی چندگانه در اجرا هستیم. اگر شاهد بازیهای قابل باور و پذیرفتنی از سوی بازیگران نقشهای کامل، آفاق و نوازنده گیتار هستیم، دیگر بازیگران از جمله بازیگران نقش پری و مرحب بازیهای تصنعی و ساختگی ارائه میدهند که نشان از عدم شخصیتپردازی دارد و تضاد و دوگانگی موجود در بازیها را بیش از پیش ملموس و برجسته نمایان میسازد. اجرای "بزرگراه" را میتوان یکی دیگر از قربانیان رئالیسم ناقص دانست که در آن نه میتوان اثر را با معیارها، قواعد و زیباییشناسی رئالیستی مورد ارزیابی قرار دارد و از آن لذت برد و نه با معیارهای هیچ کدام از شیوههای غیررئالیستی دیگر و همچنانکه اجرا و عوامل اجرا به دلیل نبود شیوهای مشخص دچار تناقض میگردند، مخاطب نیز در رویارویی با اثر به ارتباطی صحیح و منطقی و منسجم دست نمییابد.